باغچه بیدی 12 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

فصل دوازدهم – نفیسه و خانه پدری

صبح ساعت هشت مسعود و نفیسه به دفترم اومدن . پدرهم حضور داشت.اونها رو به حاج عباس آقا معرفی کردم. قبلش به پدر گفته بودم بعد از ظهر با اجازه شما خواهرم و دامادمون رو میخوام بیارم خونه تا با ملیحه آشنا بشن همچنین به مسعود مسئله ازدواجمون رو گفتم . اما مایلم خواهرم رو سورپرایز کنم. اون هم مخالفتی نداشت و گفت . اونجا خونه خودت هست و تو مختاری.
با مسعود هم یواشکی هماهنگ کردم .... جلسه شروع شد و در مورد برنامه  ها ، سرمایه و بودجه  لازم برای اینکار و محلی که نشانه کرده بودم . حرف زدم. و توضیح دادم که افراد محترم بسیاری در شرایط بد اقتصادی هستند . که اگر بدادشون نرسیم از پا در خواهند اومد. البته شرح دادم که منظورم کمک مالی مستقیم نیست.
نفیسه حرفم رو قطع کرد و گفت : منظورت رو نمی فهمم . اگر کمک مالی مستقیم نمی کنیم. پس چگونه به دادشون میرسیم.
پاسخ دادم : ما با سرمایه گذاری مناسب که منابع مالیش تامین شده . مشاغلی ساده که همه افراد تحت پوشش بتوانند انجامش بدهند طراحی  و راه اندازی می کنیم. و با ایجاد مرکزی برای فروش و ارائه تولیدات این مجموعه ها آن را بدست مصرف کنندگان می رسونیم. به عبارت روشنتر و به قول یک ضرب المثل چینی ، ابزار ماهی گیری به آنها خواهیم داد نه ماهی اینکار مزیت های بیشماری دار.

  • اولا اونها احساس نمی کنند در حال دریافت خدای نکرده صدقه هستن. بلکه می دونند کاری شرافتمندانه دارن که از اون طریق آبرومندانه زندگیشون رو تامین می کنند.
  • درصد مشخصی از سود این فعالیت ها به صندوق بنیاد می آد و همیشه بودجه در گردش در صندوق وجود  دارد و از ارزش آن کاسته نمی شود.
  • بعد از مدتی و پس از اطمینان از راه افتادن ، هر کارگاه به همان فرد واگذار میشه . البته حمایت های مورد نیاز قطع نخواهد شد.

اعضای هیئت امنا که شما هم جزوش هستین ، هیچ حقوق و منفعت مالی از این بنیاد دریافت نخواهیم نمود . اما به جبران  فعالیتی های که بخصوص شما دونفر انجام  می دید. من قسمتی از سهم خودم در این تجارت خانه را به شما واگذار می کنم. البته شما هم پولاتون رو همین جا سرمایه گذاری می کنین  . سرمایه گذاری شما را من تضمین می کنم.
 
محل فعالیت تمام وقت شما بنیاد پدر خواهد بود. دارایی های شما محفوظ و در آمد بسیار خوبی  سالیانه خواهید  داشت. البته ماهیانه مبلغ مشخص و علی لاحسابی از همین مجموعه دریافت می کنید . پایان هر سال نیز سود هر کدام مشخص و به شما پرداخت میشه .
خب من فعلا حرف دیگه ای برای گفتن ندارم. اگر سوالی دارین بپرسید.
هر دو سکوت کردن. پرسیدم وقت می خواین فکر کنین.

مسعود گفت : نه من حرفی ندارم. هر کاری که بگی آماده انجامش هستم.
نفیسه گفت . داداش دستت درد نکنه . به خاطر اینکه به فکر ما هستی ، تمام مدتی که حرف می زدی احساس می کردم بابا نادر روبروم نشسته ..... دوستت دارم و خیلی خوشحالم که هستی ...... هر کاری که بگی بدون چون و چرا و از جون و دل انجام  میدم.
تشکر کردم و ادامه دادم حاج عباس آقااز دوستان صمیم بابا بوده و الان برای من حکم پدر رو داره. مطمئنم همین محبت رو هم به شما خواهد  داشت. ایشون بالاسر همه ما هستند و ما رو با راهنمایی هاشون در مسیر صحیح نگه میدارن .
حالا اگر همه موافقید. همه با هم بریم و محلی رو که برا ی اینکار در نظر گرفتم ببینیم. و اگه موافق بودین بخریمش و کارو فورا شروع کنیم.
همه اعلام آمادگی کردند. گفتم من دوتا تلفن بزنم به شما ملحق میشم و می ریم . نهار هم امروز خونه ما هستین. رفتم تو اتاق بغلی یه زنگ به مامان لیلا زدم و گفتم می خوام خواهر و شوهرش رو نهار بیارم خونه . از نظر شما اشکالی نداره؟
مامان گفت : نه پسرم خیلی هم خوشحال میشم نفیسه جون و مسعود خان رو ملاقات کنم.
تشکر کردم و خواهش کردم ، ملیحه  هم که اومد خونه بهش خبر بده. به شوخی اضافه کردم امروز روز ملاقات با خواهر شوهر هست.
خندید و گفت : باشه مادر جون. خیالات راحت باشه. دو باره تشکر کردم و تلفن رو قطع کردم.
ساختمون مورد نظر توی خیابون طالقانی بود ودر چهار طبقه ، هر طبقه سیصد و بیست متر زیر بنا. طبقه همکفش هم یک فروشگاه تجاری بزرگ بود.
بعد از دیدن ساختمون و تایید پدر و بچه ها و با پول خودم خریدمش و در بنگاه طی یک سند به بنیاد راشدی (در حال تاسیس)  به مبلغ هزار تومان در ماه اجاره دادم.
تا برسیم خونه ، نزدیک ساعت یک و نیم شد ........وقتی رسیدیم توی محل ........... نفیسه متعجب همه جا رو نگاه میکرد .......... داشت فکر می کرد. کجا داریم  میریم ......... همه جا آشنا بود براش . توی بلوار نیکنام که وارد شدیم و چشمش دنبال در ودیوار مدرسه اش بود. وقتی رسیدیم. با هیجان به مسعود گفت : عزیزم این دبیرستان من بوده. من اینجا درس می خوندم. وقتی پیچیدیم. توی میدون باغچه بودی : گفت : وای خدای من....... اینجا ..... اینجا ......
روبه من کرد و گفت : نگو که داریم میریم خونه قدمی خودمون ......... نه ....... خدای من ....... نه .......نفسم داره بند میاد ...... نوید ......
گفتم : چرا داریم میریم خونه قدیمی خودمون ........
جیغی از خوشحالی کشید و گفت : داداش دوست دارم ..... خیلی دوست دارم . دلم برای اینجا یه ذره شده بود.
جلوی در خونه پارک کردم و بابا عباس . درو باز کرد و جلو رفت تا یاالله بگه.  پشت سرش نفیسه و سعید رو فرستادم  داخل
ملیحه و مامان بدو اومدن استقبال ...... روبرو هم که قرار گرفتم . معرفی کردم. مامان لیلا ، خانم حاج عباس آقا ..... دستش رو دراز کرد و مامان دست داد . بعد گفتم. ملیحه...... دختر حاج عباس آقا و .......
نفیسه برگشت نگاهی بمن کرد و گفت: و ....... چی؟
گفتم : عشق من .... دنیای من  ....... همسر من .
یه لحظه منو نگاه کرد ....... یه لحظه ملیحه رو نگاه کرد. دوباره منو و باز ملیحه رو ..... دست ملیحه رو گرفت و کشیدش توی بغلش و بوسیدنش ..... صحنه ای . غیر قابل توصیف بود.
اونقدر توی بغل هم موندن  که مسعود گفت : نفیسه جان  ....... نفیسه .........  همه این وسط معطلند.
نفیسه : یه خرده عقب کشید و گفت : داداش عین فرشته هاست ........  بعد گفت امروز چه روزیه ....... اومد منو بغل کرد و تبریک گفت .... بعد محکم  دستش رو گرفت تو دستش جوری که انگار نمی خواد لحظه ای ازش دور بشه.
وقتی داخل خونه شدیم. نفیسه داشت پرواز می کرد. گوشه گوشه این خونه خاطرات بچگی و نوجوانی ما رو به خودش اختصاص داده بود. و این حالته اون طبیعی ترین چیزی بود که آدم انتظار داره  اتفاق بیافته ..........
 
تمام اونروز در حالیکه نفیسه محکم دست ملیحه رو گرفته بود و ول نمی کرد. گوشه گوشه خونه رو با هم سفر کردن. تو گویی دوتا دختر بچه شیطون و شیرین دارن قصه یه عمر زندگی رو خاله بازی می کنند .
 
                                                                                              
پایان فصل دوازدهم  



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 19:4 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.